“بابا لطفی” پیر گردان سلمان مسجدسلیمان ؛ پدر صبور اسیران
کارون نیوز _ در کوچهپسکوچههای محله نفتون در مسجدسلیمان ، نامی هست که هنوز با احترام و اندوه بر زبانها جاریست؛ بابا لطفی، یا همان مشهدی رضا لطفی. مردی از نسل آفتابسوختگان ایمان، از رزمندگان گردان حضرت سلمان مسجدسلیمان، که در سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمد و هشت سال رنج […]
کارون نیوز _ در کوچهپسکوچههای محله نفتون در مسجدسلیمان ، نامی هست که هنوز با احترام و اندوه بر زبانها جاریست؛ بابا لطفی، یا همان مشهدی رضا لطفی. مردی از نسل آفتابسوختگان ایمان، از رزمندگان گردان حضرت سلمان مسجدسلیمان، که در سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت دشمن درآمد و هشت سال رنج اسارت را با لبخند، صلوات و مهربانی تحمل کرد.
تمام بسیجیان آن روزگار در مسجدسلیمان، او را میشناختند؛ نه فقط بهخاطر لباس خاکی و چهره آفتابسوختهاش، بلکه بهخاطر دل صاف و زبان ذکرگویش. بازنشستهی فرهنگ بود و خادم سادهدل مسجد امام حسین (ع) در محلهی نفتون؛ اما هرگز بازنشستهی عشق و ایمان نشد. با کهولت سن هم از مسجد فاصله نگرفت. چون مسجد برای او خانه بود، مأمن بود، وطن بود.
غلامرضا سیاهپور، رئیس اسبق اداره بنیاد شهید و امور ایثارگران مسجدسلیمان و از همرزمان او، با صدایی بغضآلود از پیر گردان حضرت سلمان یاد میکند و میگوید: «شاخصهی اخلاقی بابا لطفی صلوات بود. وقتی در اردوگاه اسرا بعثیها رزمندهها را شکنجه میدادند و رمق از تن بچهها میرفت، این صدای صلوات بابا لطفی بود که روح تازهای در دلها میدمید. مثل پدر بود برایمان، پدری در دل اسارت، در دل تاریکی…»
حاج محمد کمایی، آزادهای دیگر و همبندی او، خاطرهای میگوید که گوشهای از بزرگیاش را نشان میدهد: صلیب سرخ ماهانه مبلغی اندک برای خرید تیغ اصلاح به اسرا میداد. بابا لطفی اما تیغ قدیمیاش را بارها استفاده میکرد و با همان پول برای بچهها شکلات میخرید. شبهای جمعه، شکلاتها را بین بچهها پخش میکرد؛ نه برای طعم شیرینی، که برای طعم پدری، برای مرهم دلهای ترکخورده.
نماز شبش ترک نمیشد. حتی در دل سرمای استخوانسوز اردوگاه. اسرا را به نماز شب سفارش میکرد، و خودش را هر شب به درگاه خدا میسپرد.
آخرین دیدار سیاهپور با او در بیمارستان بود، در بخش مراقبتهای ویژه. چشمهایش بسته بود، اما دلش بیدار. وقتی نامش را صدا زدند، با صدایی نحیف گفت: «صلوات بفرستید و …»
مهران بهوند آزاده و جانباز دفاع مقدس از شبهایی میگوید که با شهید علی ایزدیان در دل مقاومت میجنگیدند؛ در همان روزی که خمپارهای میان آنها فرود آمد و تن او از چندین ناحیه مجروح شد. وقتی از لحظههای بعد میگوید، صدایش میلرزد:
«تنها افتاده بودم، تنی نیمهجان، و بدنم پر از ترکش و سنگ. ترکشهایی که به کتف و سینه و سر و صورتم خورده بودند، و یکیشان هم در سفیدی چشمم جا خوش کرده بود. در اسارت، مدتی چشم بسته زندگی کردم… چشم دیگرم شده بود چراغ تاریکیها.» اما آنچه در دل درد، مثل آبی بر آتش بود، حضور بابا لطفی بود؛ همان پدر پیر و آزادهای که در لحظات اول ورود مهران به آسایشگاه، نقش پرستاری مهربان را ایفا کرد. ” بابا لطفی” با پارچهی نمدار، تب مرا پایین میآورد. ساعتها بالای سرم مینشست. حتی وقتی خودش خسته و بیمار بود، دست از پرستاریام نمیکشید. او فقط پرستار نبود، پدر بود…» مهران بهوند با لبخند نیمهاش خاطرهای جالب تعریف میکند: “دکتر منجزی ” همشهریمان که بچهی منطقه هفت شهیدان بود و حالا در اهواز مطب دارد، آنزمان همبند ما بود. روزی که چشمم خونآلود بود و درد امانم را بریده بود، خم شد و با زبانش بر چشمم کشید. بعد با خنده گفت: الان نمیدونم ترکش دراومد، یا رفت ته چشم!و من خندیدم، شاید برای آخرین بار در آن روزهای سیاه.
این روایت، تنها گوشهایست از آنهمه رنجی که آزادگان کشیدند، و آنهمه مهری که بابا لطفی بیادعا بخشید.
بابا لطفی فقط یک آزاده نبود. نماد نسلی بود که سختی را لبخند زدند، اسارت را بندگی کردند و پدری را نه در خانه، که در خاکریز و اردوگاه معنا کردند.
امروز که از او مینویسیم، صدایش در ذهنمان میپیچد:
صلوات بفرست بر محمد و آل محمد…
و دلمان میلرزد.
ابراهیم ایزدیان
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰