شهید سید محمدرضا موسوی فرماندهی خندان و شجاع از دیار مسجدسلیمان / به روایت صادق یزدی
نام شهید: سید محمدرضا موسوی
نام پدر: عیسی
تاریخ تولد: ۱۳۴۴
محل تولد: مسجدسلیمان
تاریخ شهادت: ۷ بهمن ماه ۱۳۶۵
محل شهادت: شلمچه
مرقد شهید: گلزار شهدای چهار بیشه
مردی از دیار غیرت و سلاله پاک رسولالله (ص)
شهید محمدرضا موسوی همیشه خندان، شاد، شاداب و بانشاط بود چهرهای نمکین که دندان شکسته پیشینش در میان خندههایش نمایان میشد و جذابیتش را دوچندان میکرد؛ شهید موسوی دوران کودکی و نوجوانی خود را در محله چهار بیشه سپری نمود.
محمدرضا خانوادهای مذهبی، متدین و انقلابی داشت پدرش سید عیسی خود از رزمندگان و ایثارگران دفاع مقدس بود، اهل مسجد و فعال در فعالیتهای اجتماعی سیاسی آن دوران بود ؛ برادرش نیز یکی از فعالان سیاسیاجتماعی و متدینین شهرستان مسجدسلیمان و رزمندگان دفاع مقدس به شمار میآید.
شهید موسوی همراه با یار دیرینه اش شهید اسفندیار صالحپور پای ثابت جبههها شده بود و از اوایل دهه ۶۰ در مناطق مختلف عملیاتی حضور داشت و درشهر نیز پای ثابت بسیچ و پایگاه مقاومت محله بودند ؛ این دو عزیز دوست و رفقای بی شماری داشتند اکثر اوقات در شهر و جبهه باهم بودند و با یکدیگر ارتباط صمیمی داشتند؛ رفاقت بین آن دو نفر و بنده در تنگ چذابه عمق بیشتری پیدا کرد؛ در تنگ چذابه جزو نیروهای گردان حمزه سیدالشهدا اندیمشک، گروهان فتح دسته یک بودیم و شهید ماشاءالله ابراهیمی از اندیمشک فرمانده آن دسته بود ؛ دسته مورد اشاره سه تیم ۹ نفره داشت که هر کدام از ما فرمانده یکی از تیمها بودیم.
در خط مقدم پستهای نگهبانی ۲ ساعته داشتیم که به فاصله چهار ساعت بعد تکرار میشد ؛ سه سنگر نگهبانی در طول خط ۵۰۰ متری مستقر شده بود و بچهها بهصورت دونفره در این سنگرها نگهبانی میدادند و مراقب تحرکات دشمن بودند؛ من و شهید موسوی و شهید صالحپور پاسبخش شب بودیم و ۴ ساعته پاسبخشی را میگذراندیم؛ یعنی یکی از ما ساعت ۶ تا ۱۰، دیگری از ۱۰ تا ۲ و سومی از ۲ تا ۶ صبح پاسبخش بودیم و هر شب با جابهجایی زمان پستها این موضوع تکرار میشد.
تنگه چذابه خطی سخت با مواضع محکم و رملی بود ؛ این منطقه از شمال به تپههای رملی و از جنوب و پشت سر به نیزارها و آبهای هور ختم میشد و روبروی ما خاکریزها و استحکامات دشمن قرار داشت.
علاوه بر سنگرهای نگهبانی که بر روی خاکریز خط مقدم و در راستای خطالرأس نظامی ایجاد شده بود در پشت و پایین خاکریز توسط نیروهای رزمی مهندسی سنگرهایی برای استراحت ایجاد شده بود که نشسته و یا خمیده وارد آنها میشدیم و یا حرکت میکردیم ؛ سنگرهایی با کف نمناک و خیس که ناگزیر کف سنگر را تراورس های چوبی گذاشته و روی آن ورقهایی از آهن مواج قرار می دادیم و چند لایه پتو بر ورق های آهنی پهن می شد تا از رطوبت و نم زمین در امان مانده و بتوانیم استراحت کنیم
در چذابه سنگر بزرگتری برای نماز جماعت احداث شده بود که محل اقامه نماز و برپایی دعا و زیارت عاشورا بود و بهاصطلاح حسینیه خط مقدم بود.
محمدرضای متین ، پرحوصله و متدین اکثر اوقات امام جماعت حسینیه را بر عهده داشت ؛ دشمن غالباً از دقایقی قبل وقت اذان تا نیم ساعت پس از آن به خصوص اذان مغرب، خط مقدم را با گلوله توپ یا خمپاره میزد؛ ولی بچه ها اکثر اوقات نماز جماعت را برپا میکردند .
شهید موسوی فرمانده رشیدی که من در چند مرحله و چندین اعزام خدمتشان بودم ؛ در چذابه و فاو بسیار خوش درخشید و در کربلای ۴ و ۵ رشادتها از خود نشان داد ؛ شهید محمدرضا در کربلای ۵ فرمانده دسته یک گروهان فجر گردان سلمان بود ؛ وقتی شب عملیات ۱۳۶۵/۱۰/۲۱ به خط دشمن زدیم و خاکریز های نونی شکل دشمن را درهم شکستیم رشادتهای بیشماری داشت و توانسته بود با کمترین تلفات بر دشمن غلبه کند .
صبح روز بعد در کنار کانال پرورش ماهی مستقر بودیم، دشمن پاتک سنگینی تدارک دید و به طرف خط حملهور شد که بین ما و دشمن نبرد سختی در گرفت؛ بچهها برای حفظ مواضع فتح شده ایثار و ازخودگذشتگی های زیادی از خود نشان دادند ؛ ایستاده بر خاکریز ، آرپیجی میزدند و یا تیربار به آن سنگینی را در بغل گرفته و شلیک میکردند ، پاتک دشمن خنثی و درهمشکسته شد، جمشید رضایی یکی از نیروهای گردان سلمان میگوید: صبح روز بعد سرفرماندهی عراق اعلام کرد که گارد ویژه ریاستجمهوری پاتکی بر علیه نیروهای ایرانی انجام داده است بنابراین فهمیدیم آن روز بچههای گردان سلمان گارد ریاستجمهوری صدام که گاردی آهنین و ویژه بود را درهم شکستند.
روحیه طنز ، چهره خندان و شوخ شهید موسوی در همه حال و همواره به رزمندگان اسلام روحیه می داد که همین خصلت او را به فرماندهی موفق و پیروز تبدیل کرده بود .
دو روز بعد از نبرد رزمندگان اسلام با گارد ویژه صدام به عقب برگشتیم و نیروها برای استراحت و تجدید روحیه به مرخصی رفتند در بازگشت از مرخصی، سازماندهی مجددی صورت گرفت و من بهعنوان معاون شهید موسوی در دسته یک معرفی شدم.
دشمن با تک و پاتک های مکرر تلاش می کرد تا مواضع از دست رفته را تصرف کند پس از چند روز در کنار نهر دویی جی و کنار کارخانه نمک خط پدافندی جدیدی به گردان سلمان تحویل داده شد ؛ خط بسیار سخت و سنگینی بود ، آتش تهیه دشمن مرتب بخشهای مختلف خط را میزد.
من و شهید محسن فردی پور و شهید سید محمدرضا موسوی و شهید مهران صالحپور و شهید کیومرث رشیدی در یک سنگر تجمعی کوچک کنار هم بودیم ؛ آن شب شهید موسوی پاس بخش بود و پس از ایشان نوبت من بود.
حدود ساعت ۹:۴۵ دقیقه شب خمپاره دشمن در کنار سنگر ما اصابت می کند که با صدای مهیب و شدت انفجار از خواب پریدم ، موج انفجار چراغ فانوس درون سنگر را خاموش کرد ؛ صدای بچهها به گوشم رسید که با هم شوخی میکنند و مشغول بگو و بخند هستند ، به تأسی از بچه ها پرسیدم: چه خبره؟ چرا صدامیان اینقدر شلوغ بازی می کنند بگویید ساکت شوند تا دقایقی بتوانم بخوابم ! چرا که تا لحظاتی دیگر زمان پست من فرا می رسد .
شهید موسوی گفت: بخواب ، استراحت کن و راحت باش من بیدارم پستهای نگهبانی را عوض میکنم هر وقت خسته شدم و خوابم آمد خودم شما را بیدار میکنم.
دقایقی به خواب رفتم ، حدود ۳۰ دقیقهای گذشت خمپاره دوم یا گلوله توپ به سقف سنگری که در آن بودیم، اصابت کرد به طوریکه سنگر بر سرمان آوار شد، ابتدا نمیدانستم که مرده ام یا زنده ! آوار روی پاها ، شکم تا سینه ام ریخته بود ، صدای مهیب انفجار بوی بد باروت و بوی خاک و خون و رطوبت ناشی از انفجار تا عمق وجودمان نفوذ کرده بود ؛ برای لحظاتی نتوانستم تشخیص دهم که زنده ام یا مرده ، به خود آمدم دستی به سر و صورتم کشیدم از حالت بین مرگ و حیات رها شدم ، سید محمدرضا را صدا زدم و بعد یکی یکی یکدیگر را صدا زدیم، مهران جواب داد و گفت: محمدرضا شهید شده، گفتم چه میگویی؟! گفت: نگاه کن کنار دست خودم است! گفتم محسن کجاست؟ گفت: او هم در حال نمازخواندن بود که شهید شد! گفتم مگر نگهبان نبود، گفت بله ولی محمدرضا پستها را عوض کرد و محسن هم اینجاست، بسیار متأثر و دل شکسته شدم یار دیرینه ام کسی که سالها در کنارش بودم و درس مردانگی و اخلاق از ایشان آموخته بودم ، شهید شده و البته به آرزوی دیرینهاش رسید ؛ دوست خندان ما محمدرضا موسوی به همراه هم رزم دیگرمان شهید فردی پور در کنارمان پر کشیدند و به دیدار معبود رفتند
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰